سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشتهی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایهی یک ابر باشد!»
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشتبان، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشمهایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنهیی باشد؟»
آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابهرانِ پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بیجفتِ دشتی دور باشد؟»
ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسهی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟»
□
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آبهای تیره راندم.
دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغولههای راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانهی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
۱۳۳۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو