این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند…
□
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
□
دیریست عابری نگذشتهست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم…
فکرم به جُستوجوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخهیی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتا نمیکند سگی از دور شیونی
حتا نمیکند خَسی از باد جنبشی…
غولِ سکوت میگزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمیزند…
از شوق میکشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک میکند.
میسازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساختهام را
در خاک میکند.
□
هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمیدمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمیخورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که ماندهست از اذان.
ماندهست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بیخبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بیخیال:
بیناییام مگر شده از چشمِ روشنم.
۱۳۲۸
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو