پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کردهاند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کردهاند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگیست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارمکرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بستهام
دستگاه صد چراغان انتظارم کردهاند
روزگارسوختنها خوش که در دشت جنون
هر کجا برقیست نذر مشت خارم کردهاند
تا نسیمی میوزد عریانیامگلکرده است
آتشم، خاکستری را پردهدارم کردهاند
بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کردهاند
سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کردهاند
پرفشانیهای چندین نالهام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کردهاند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کردهاند
نیست بیدل وضع من افسانهساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کردهاند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح