دست اگر بر خویش میزد زین وضوها پاک بود
خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی میکشد
گر تنزلکردی از اوج غرور افلاک بود
هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد
فطرت اینجا عذرخواه خلق بیادراک بود
سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد
گل اگر برسر زدیم از بیتمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم
راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود
با همهتعجیل فرصت هیچکوتاهی نداشت
لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود
پیش ازآنکاید خم اسرار مخموران به جوش
طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن
سایه رختی داشتکز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند
تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش
ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم
حرفگوهر خجلت دندن بیمسواک بود
حضرت ابوالمعانی بیدل رح