قبر است نگینی که به نام تو توان کند
جزتخم ندامت چهکند خرمن ازبن دشت
بیحاصل جهدیکه زمین دگرانکند
چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی
رستن چه خیال است ز جاهیکه زبانکند
امروز به حکم اثر لاف تهور
رستم زن مردیست که بال مگسان کند
در هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است
با قوت تقوا نتوان بیخ رزانکند
زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند
در ماتم این مردهدلان مو نتوان کند
فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم
نقبیکه به دلکند نفس سخت نهانکند
چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم
این عقدهکه واکردکه ما را ز میانکند
در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه که برریشه زد این آب روان کند
پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری
یعنیکه به دندان نتوان دل ز جهان کند
بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا
خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح