دارد هجوم آینه اشک روان ما
گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند
بلبل به هرز سر نکنی داستان ما
وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است
با تیر احتیاج نداردگمان ما
حرف درشت ما ثمر سود عالمیست
گوهر دهد به جای شرر سنگکان ما
گاه سخن به ذوق سپرداریکمان
شدگوشها نشان خدنگ بیان ما
از بس سبک زگلشن هستیگذشتهایم
نشکسته است رنگگلی از خزان ما
در پردههای عجز سری واکشیدهایم
چون درد درشکست دل است آشیان ما
ای مطرب جنونکدة درد، همتی
تا نالهگلکند نفس ناتوان ما
چون صبح بیغبار نفس زندهایم و بس
شبنم صفاست آینهٔ امتحان ما
بوی بهار در قفس غنچه داغ شد
از بسکه تنگکرد چمن را فغان ما
چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس
آتشگرفته است پیکاروان ما
بیدل زبس به سختی جاوید ساختیم
مغز محیط شد چوگهر استخوان ما
حضرت ابوالمعانی بیدل رح