حلقهٔ زلف گرهگیرت به گوش دامها
در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست
کی به شورپسته ریزد تلخی از بادامها
دامنتنایاب و من بیتابعرض اضطراب
خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها
آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند
رهزن آغاز من شدکلفت انجامها
تا شود روشن سوادکلبهٔ تاریک من
میگذارد چشم روزن عینک ازگلجامها
صیدمحرومیچومن در مرغزاردهر نیست
میرمد از وحشتم چون موج دریا دامها
بسکه بنیادم زآشوب جنون جزوهواست
میتوان از آستانم ریخت رنگ بامها
از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش
آبگوهر طعمهٔ خاک است از آرامها
پیچوتاب شعلهٔ دلنامهٔ پیچیدهایاست
میفرستم هر نفس سوی عدم پیغامها
این شبستان جز غبار دیدهٔ بیدار نیست
جمع شد دود چراغ وریخت رنگ شامها
بیجمالش بسکه بیدل بزم ما را نورنیست
ناخنه از موج میآورده چشم جامها
حضرت ابوالمعانی بیدل رح