خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم
صحبت بیگفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرات لبی واکردم وتنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بستهاند
چشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش
نالهای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت
یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس
گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار
خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی گر باده دارد در هواست
عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم
مایهٔ گفتار در هر رنگ دام کاهش است
چونقلم آخر بهخاموشی زبانفرسا شدم
در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست
این بیابان بسکه تنگی کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون
مشتخاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح