گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست
سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است
همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس
چشمهٔ ما را اگر آبیست پیدا آتش است
بیتو چون شمعیکه افروزند بر لوح مزار
خاک بر سرکردهایم و بر سر ما آتش است
جوهر علویست از هر جزوسفلی موجزن
سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است
شاخ ازگلبن جدا، مصروفگلخن میشود
زندگی با دوستانعیش استو تنهاآتش است
روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار
درحقیقت حاصل این آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد
ما بهجایی خار وخسبردیمکانجا آتش است
نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است
نشئهٔ صهبا نمیارزد به تشبش خمار
درگذر امروز از آبی که فردا آتش است
گریهگر شد بیاثر از نالهٔ ما کن حذر
آب ما خونگشت اما آتش ما آتش است
نیست جز رقص سپند آیینهدار وجد خلق
لیک بیدلکیست تا فهمدکهدنیا آتش است
حضرت ابوالمعانی بیدل رح