توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
حضرت ابوالمعانی بیدل رح