به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم

به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم
درین‌ گلشن نوایی بود دام عندلیب من
ز بس نازک دلم از بوی‌ گل چوب قفس دارم
نشاط اعتبارم کرد بی‌تاب تپیدنها
چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم
نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن‌ گرم است تا این مشت خس دارم
به گفت‌وگو سیه‌ تا چند سازم‌ صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به‌ کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزه‌ فکریها دماغی‌ بوالهوس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم
سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل
که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *