غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت میکند آهم
فسانها می زنمکاین تیغ را بیباک میسازم
در آن عالم که انداز عروجی میدهم سامان
سری میآورم درگردش و افلاک میسازم
نمیدانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک میسازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
بهگردون گر ندارم دسترس با خاک میسازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بیدردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک میسازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک میسازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک میسازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم میپوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک میسازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک میسازم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح