به نمو سری ندارد گل باغ‌ کبریایی

به نمو سری ندارد گل باغ‌ کبریایی
ندمیده‌ای به رنگی که بگویمت‌ کجایی
پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن
نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی
ره دشت عشق و آنگه من‌ گشته گم درین ره
به سر چه خار بندم الم برهنه پایی
زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت
ز سر بریده بر سرگل طالع آزمایی
سر ریشه‌ام ندانم به کجا قرار گیرم
ته خاک هم نیاسود گل باغ خود نمایی
ز شکوه‌ ملک صورت سربرگ و بارم این بس
که ز خاک اهل معنی‌ کنم آبرو گدایی
همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من
مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی
من بیخبر کجایم که در دگر گشایم
ز تو آنچه وانمایم تویی آنکه وانمایی
ز جهان رمیدم اما نرهیدم آنقدرها
که هنوزهمچو صبحم قفسی‌ست با رهایی
خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان
بدرد مگرگریبان ز جنون نارسایی
چه شگرف دلربایی‌، چه قیامت آشنایی
نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مایی
بم و زیر ساز امکان به ادبگه ثنایت
عرقی دمانده بیرون ز جبین تر صدایی
به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست‌ یکتا
همه موج یک محیطم همه خلق یک خدایی
به محیط عشق یارب به چه آبرو ببالیم
چو حباب‌ کرده عریان همه را تنک ردایی
ز وصال مهرتابان چه رسد به سایه بیدل
روم از خود و تو گردم‌ که تو درکنارم آیی
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *