غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده است
خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست
حرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگیست
رشته تا صاحبگره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینهای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگیکه میبالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغکرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یکگریبانوار نیست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح