عنقا پری افشاندکه توفان مگس ریخت
مستغنیگشت چمن و سیر بهاریم
بیبال و پریها چقدرگل به قفس ریخت
از تاب و تب حسرت دیدار مپرسید
دردیده چوشمعم نگهیپر زد و خس ریخت
ازیک دو نفس صبح هم ایجاد شفقکرد
هستی دم تیغیستکه خون همهکس ریخت.
روشنگر جمعیت دل جهد خموشیست
نتوان چو حباب آینه بیضبط نفس ریخت
دنباله دو قلقل مینای رحیلیم
ین باده جنون داشتکه در جام جرس ریخت
بیدل ز فضولی همه بینعمت غیبیم
آب رخ این مایدهها، سیر و عدس ریخت
حضرت ابوالمعانی بیدل رح