از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست
راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس
صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش
چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون
یا ز تنگی میتپد در سینهٔ مجنون نفس؟
بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم
غنچهوارم برنمیآید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند
آنچه میزد بال عشرت میزند اکنون نفس
شعلهای دارد چراغ زندگی کز وحشتش
در درون دل تمنا میتپد بیرون نفس
فیضها میباید از حرف بزرگان گل کند
صبح روشن میشود تا میزند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ
تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس
حضرت ابوالمعانی بیدل رح