دور میگردد عرق تا میتراود در مشام
بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من
چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام
بیندامت نیست عشق از آه ارباب هوس
شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام
جز عمل آیینهدار جوهر تحقیق نیست
امتحان تا محو باشد تیغ میبندد نیام
فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است
گوش میباشد ز چشم آینه حسن کلام
گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش
ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمی میخواهی از افسرده طبعیها برآ
قدر دان بوی گل بودن نمیخواهد زکام
سوخت خلقی برامید پختهکاریها نفس
کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام
عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس
چند باید بود محو انفعال از احتلام
فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است
تا تو آغوشی گشایی وصل میگردد پیام
بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من
جای تخم اشک میریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زادهای
کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام
ناز پروردی که موج گوهرش گرد رم است
ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام
تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما
حلقهای چند از پر طاووس بایدکرد وام
بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کردهایم
بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام
حضرت ابوالمعانی بیدل رح