ورنه اینجاسجدهها چون سایه یکسر مبهمیست
با سجودت از ازل پیشانیام را توأمیست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمیست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چونگهر غلتیدن اشکم ز درد بینمیست
فرصتم تاکی ز بیآبیکشد رنج نفس
ساز قلیانیکه دارد مجلس پیری دمیست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمیست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت: افزونی نفس میسوزد و قسمت کمیست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز بهمهتابم به هرجا مینشانی مرهمیست
با دو عالم آشنا ظلم است بیکس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمیست
آتشیکوکز چراغ خامشمگیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمیست
جز به هم چیدنکسی را با تصرفکارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمیست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمیست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمیست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح