برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها
غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما
خروشی داشتم گمکردهام در سرمه ساییها
هوادار مزاج طفلیام اما ازین غافل
که چون گل پوست بر تن میدرد رنگین قباییها
چو رنگم بس که سر تا پا طلسم ساز خاموشی
شکستن هم نبرد از پیکر من بیصداییها
درتن وادی به تدبیر دگر نتوان زدنگامی
مگر نذر ز خود رفتن شود بیدست و پاییها
مباش ای چهٔ افراقگل مغرور معیت
که این پیوستگیها در بغل دارد. جداییها
تو از سررشتهٔ تدبیر زاهم غافلی ورنه
ندارد فسق خلوتخانهای چون پارساییها
کسی یارب مباد افسردة نیرنگ خودداری
شرارم شنگ شد ازکلفت صبژ آزماییها
اثرگمکرده آهنگم محپرس از عندلیب مسن
دربفنگلشن نمس لهیسوزم اژ آتش -نواییها
ز طوف آستانش تا نصیب سجده بردارم
به رنگ سایهام محمل به دوش جبهه ساییها
بهدلگفتم کدامن شیوه دشوارست درعالم
نفس در خون تپید وگفث: پاس.آشناییها
چهکلفتهاکه دل در بیخودی دارد نهان بیدل
بود آیینه را حیرت نقاب بیصفاییها
حضرت ابوالمعانی بیدل رح