که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای بینفس موج گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حبابوار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم
درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح