به نرمی سخن از گوهر آب میریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ گل ز نقابش گلاب میریزد
صبا به دامن آن زلف تا زند دستی
غبار شب ز دل آفتاب میریزد
صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست
کتان شسته همان ماهتاب می ریزد
به عالمی که کند عشق صنعتآرایی
چمن ز آتش و گلخن ز آب میریزد
ز موجخیز غناکوه و دشت یک دپاست
خیال تشنهلب ما سراب میریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل
که لغزش مژهها رنگ خواب میریزد
بجو ز خاکنشینان سراغ گوهر راز
که نقد گنج ز جیب خراب میریزد
ذخیره دل روشن نمیشود اسباب
که هرچه آینهگیرد درآب میریزد
زمام کار به تعجیل نسپری بیدل
که بال برق شرار از شتاب میریزد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح