که خونها میخورد تا شیر میگردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
کهسعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطرهصد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم برنمیآرد
ز خاکستر شدنگل میکند چشم سفید اینجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردةگوشم
نوایی میرسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا
درین محنتسرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بیدست و پایی هم مرا باید دوید اینجا
کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا
نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا
تپشهای نفس ز پردة تحقق میگوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا
بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
که بیسعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا
حضرت ابوالمعانی بیدل رح