گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح