به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد
که یارب مهربانگردان دل نامهربانش را
تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش
خموشی بلبل است اماکه میفهمد زبانش را
درین غفلتسراگویی مقیم خانهٔ چشمم
که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را
؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیراز چشمبستن نیست منزلکاروانش را
شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل
کهسیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را
هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد
نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را
به رنگگردباد آن طایر وحشت پر و بالم
که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را
طلسم جسمگردد مانع پرواز روحانی
چو بویگلکه دیوار چمنگیرد عنانش را
چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش
ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را
حضرت ابوالمعانی بیدل رح