شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی
گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون که میخواهد دلت نذر تأملکن
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
ز اسرار لبش آگه نیام لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیدهای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلیگردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیدهای دارد
ز هستی تا اثر داری چه گفتوگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیدهای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیدهای دارد
خزانفرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دلگردیدهای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیدهای دارد
چو موجگوهر از من یک تپش جرات نمیبالد
جنون ناتوانان شور آرامیدهای دارد
رضای دوست میجویم طریق سجده میپویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیدهای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل
ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیدهای دارد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح