که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را
به راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامی
پریخوانی استکزغفلتکنی درشیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیانکن
که رنگآمیزیات نقاش میسازد خجالت را
دمی کایینهدار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکینکرد خفت را
عنان جستجوی مقصد عاشقکه میگیرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگین شهرتی میخواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمیخواهد
چو گردد استخوان بیمغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد
جهان وعظ است لیکن گوش میباید نصیحت را
به عزت عالمی جان میکند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج میباشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیستزخم تیغ الفت را
درین صحرا همهگر از غباری چشم میپوشم
عرق آیینهها بر جبهه میبندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل
فلاخنکرده باشیگردش رنگ قناعت را
حضرت ابوالمعانی بیدل رح