آتش به سرخاککه آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالمکه رفیقان
رفتند به جاییکه در آنجاگذرم نیست
ایکاش فنا بشنود افسانهٔ یأسم
میسوزد وچون شمع امید سحرم نیست
حرفکفنی میشنوم لیک ته خاک
آن جامهکه پوشد نفسم را به برم نیست
چونگردن مینا چهکشم غیر نگونی
عالم همه تکلیف صداع است وسرم نیست
وهم است که گل کردهام از پردهٔ نیرنگ
چون چشم همین میپرم وبال وپرم نیست
جاییکه دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست
آگه نیام از داغ محبت چه توانکرد
شمعیکه تو افروختهای در نظرم نیست
ازکشمکش خلد و جحیمم نفریبی
دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گوند دلگم شده پامال خرامیست
فریاد در آنکوچهکسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پی خود میدوم اما اثرمنیست
هرچندکنم دعوی خلوتگه تحقیق
چون حلقه به جزخانهٔ بیرون درم نیست
بیمرگ به مقصد چه خیال است رسیدن
من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این بهبودکه چیزی ننمودم
از آینهداران تکلف خبرم نیست
بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم
شمعمکهگلی به ز بریدن به سرم نیست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح