آفتاب آید بهگلگشت بهار آینه
در هوای شست زلفت خاک بر سرکردهاند
ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه
بیتو چون جوهر نگه در دیدهها مژگان شکست
آخر از ما نیزگلکرد انتظار آینه
دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل
اینقدر رنگ که شد یا رب شکار آینه
بیخودی ساغرکشکیفیت دیدارکیست
در شکست رنگ میبینم بهار آینه
هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس
بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه
تا به تمثالی رسد زین جلوههای بیثبات
رفت در تشویش صیقل روزگار آینه
زین تماشاها صفای دل به غارت میرود
یک تامل آب در چشم از غبار آینه
غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن
عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه
دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ
میچکد تمثال چون اشک از فشار آینه
بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت گداز
میرود چون آب از دست اختیار آینه
حضرت ابوالمعانی بیدل رح