همه چون صبح به خمیازه نفس باختهاند
عاجزیکسبکمال استکه یکسر چو هلال
تیغبازان تعین سپر نداختهاند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج
سایهها آینه از زنگ نپرداختهاند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد
بسملی چند به حیرت مژه افراختهاند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا
مفت جمعی که به بیساختگی ساختهاند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما
وصلجوبان فنا، همقفس فاختهاند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداختهاند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف
خودسران تیغ نیامی به هوا آختهاند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان
بیدل اینها همه از عالم نشناختهاند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح