ابروی سخن در شکن موج شراب است
آگاهی دل میطلبی ترک هنرگیر
کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است
بیتاب فنا آن همهکوشش نپسندد
شبگیرشررها همه یک لحظه شتاب است
عارف به خدا میرسد ازگردش چشمی
در نیم نفس بحر هماغوش حباب است
کیفیت توفانکدهٔگریه مپرسید
در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است
این بحرگداز جگر سوخته دارد
آبیکه تو داری به نظر اشککباب است
چون سیهی دولت بهکسی نیست مسلم
پیداستکه هر نقش نگین نقش برآب است
خوش باشکه در میکدهٔ نشئهٔ تحقیق
مینایی اگر هست همان رنگ شراب است
بیجنبش دل راه به جایی نتوان برد
یکسر جرس قافلهٔ موج حباب است
در محفل قانون نواسنجی عشاق
گوشیکه ادا فهم نشدگوش رباب است
تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم
در بزم خموشان نفس سوخته باب است
دل چیستکه با خاک برابر نتوانکرد
بیروی تو تا خانهٔ آیینه خراب است
دانش همه غفلت شود از عجز رسایی
چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواباست
بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد
در مدرسهٔ دانش ما جلد کتاب است
حضرت ابوالمعانی بیدل رح