تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی
حباب وار ز دردیکشان حوصله بگذر
که تا گشودهای آغوش شوق کام نهنگی
ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق
اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی
فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد
فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی
ز داغ اگر همه طاووسگلکنی چهگشاید
که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی
به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است
حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی
دل پریکه نداری مکن تهی ز تعین
کزین ترانهگرانتر ز عطسههای تفنگی
غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت
شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی
مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت
درین گذر به ادایی قدمگشا که نه لنگی
گذشت قافلهها زین بساط نعل در آتش
سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی
به عزم هر چه قدم میزنی بجاست فسردن
شتاب تا نگذشتهست از پرتو درنگی
گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل
به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی
حضرت ابوالمعانی بیدل رح