به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کردهام خرمن
ازین مزرع درودنمیدمد پیش ازدمیدنها
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
کهچون آهمبرون مآرد ازخود قدکشیدنها
در آن وادیکه طاقتها به عرض امتحان آید
نگاه ما ز خود رفتن، سرشک ما دویدنها
چهدست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی
ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها
به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی
رهیکردیم چون مقراض قطع از لبگزیدنها
زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی
نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها
ز نیرنگ فسونپردازی الفت چه میپرسی
تو در آغوشی و منکشتهٔ از دور دیدنها
ز اوج اعتبار آزادهام گرد ره فقرم
نباشد دامنکوتاه من مغرور چیدنها
نگردی محرم راز محبت بیشکست دل
که چونگل خواندن این نامه میباشد دریدنها
چنین در حسرت صبح بناگوشکه میگریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها
در اینگلشنکه رنگش ریختند ازگفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها
حضرت ابوالمعانی بیدل رح