به دست افتاد مضمونیکزین بحرش جدا بستم
نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم
چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم
دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه میپرسی
قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم
فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید
زگرد دانهگردیدنکمر چون آسیا بستم
عدم آیینهٔ تمثال ما و من نمیباشد
فضولی کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم
فغان در سینه ورزیدم نفس خون شد ز بیکاری
به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم
کم مطلب گرفتن نیست بیافسون استغنا
چو گوهر صد زبان از یک لب بیمدعا بستم
ندارد بیدماغی طاقت بار هوس بردن
من و ما کاروانها داشت محمل بر دعا بستم
خمار حرص میباید شکست از گردباد من
سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم
دماغ وضع آزادی تکلف برنمیدارد
نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم
سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق گم شد
چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم
بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی
ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح