سری ندارم و زحمت پرست دستارم
ز ناله چند خجالتکشم؟ قفس تنگ است
به بال بسته چه سازد گشاد منقارم
هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم
نمیبرد چو نگه بیصدایی از تارم
به راه سیل فنا خواب غفلتم برجاست
گذشت قافله و کس نکرد بیدارم
ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس
گسسته بود طنابیکه داشت معمارم
طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما
هزار آبله دارد هنوز رفتارم
چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست
ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم
تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا
به مهر آینه باید رساند طومارم
به این متاع غبار کدام قافلهام
که بیخودی به پر رنگ میکشد بارم
سماجت طلبی هست وقف طینت من
که گر غبار شوم دامن تو نگذارم
گرفتم آینهام زنگ خورد، رفت به خاک
تو از کرم نکنی نا امید دیدارم
به درد عاجزی منکه میرسد بیدل
که برنخاست ز بستر صدای بیمارم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح