مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیدهام
نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من
عمرها شد دست از این تردامنان دزدیدهام
گر همه توفان کنم موجم خروش آهنگ نیست
بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیدهام
بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار
نالهٔ دردی که از گوش جهان دزدیدهام
سایه از بی دست و پایی مرکز تشویش نیست
عافیتها در مزاج ناتوان دزدیدهام
همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس
روز و شب میتازم از خوبش و عنان دزدیدهام
هستی من تا به کی باشد حجاب جلوهات
آتشی در پنبه، ماهی در کتان دزدیدهام
چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد
جبههای کز سجدهٔ آن آستان دزدیدهام
رنگ من یارب مباد از چشم گریان نم کشد
این ورق از دفتر عیش خزان دزدیدهام
میتوانم عمرها سیراب چون آیینه زیست
زین قدر آبی که من در جیب نان دزدیدهام
خوردهام عمری خراش از چربی پهلوی خویش
تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیدهام
معنیم یکسر گهر سرمایهٔ گنج غناست
نیست زان جنسی که گویی از کسان دزدیدهام
ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه
همچو گل مشت پری در آشیان دزدیدهام
درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن
لفظ آن نامی که از ننگ و نشان دزدیدهام
در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات
بستهام چشم و زمین تا آسمان دزدیدهام
هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون میکند
رشتهٔ آهی که از زلف بتان دزدیدهام
حضرت ابوالمعانی بیدل رح