نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من
از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جستهام
در غبار وحشت دی میتپد فردای من
سایهٔ مویی زکلک خود تصورکرد وبس
نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من
ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت
رنجهکرد افشاندن اینگرد پشت پای من
مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو
عالمی آیینه میپردازد از سیمای من
نقش مهرخامشی چون موج برخود میتپد
در محیط حسرت طبع سخن پیرای من
پردهٔ ناموس بیرنگیست شوخیهای رنگ
میدری جیب پریگر بشکنی مینای من
از سبکروحی درون خانه بیرونم ز خوبش
چون نگه در دیدهها خالیست از من جای من
اینقدرها لالهٔ گلزار سودای کیام
بیچراغان نیست دشت و در ز نقش پای من
عمرها شد حسرتم خون گشتهٔ پابوس اوست
صفحه میباید حناییکردن از انشای من
یاد ایامی که از آهنگ زنجیر جنون
کوچهٔ نی بود یکسر جاده در صحرای من
شمع این محفل نیام لیک از هجوم بیخودی
در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من
هیچکس خجلت نقاب ربط کمظرفان مباد
نشئه عمری شد عرق میچیند از صهبای من
کرد بیدل سرخون جمعیتم آخر چوشمع
داغ جانکاهی همان ته جرعهٔ مینای من
حضرت ابوالمعانی بیدل رح