که همدوشیست با ریگ روان سنگ نشانها را
چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان
که فرصتگردش چشمیست دورآسمانها را
ز موج بحرکم سامانی عالم تماشاکن
که تیر بیپر از آه حباب است اینکمانها را
جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید
که قیمت نیست غیراز خونبها یاقوتکانها را
به تدبیراز غمکونین ممکن نیست وارستن
مگرسوزد فراموشی متاع این دکانها را
علاج پیچ وتاب حرص نتوان یافتن ورنه
به جوش آورده فکر حاجت ما بحر وکانها را
به یک پرواز خاکستر شدیم از شعلهٔ غیرت
سلام توتیای ماست چشم آشیانها را
به بال وبر دهد پرواز مرغان رنج بیتابی
تپیدن بیش نبود حاصل ازگفتن زبانها را
چو رنگ رفته، یاد آشیان سودی نمیبخشد
درین وادیکه برگشتن نمیباشد عنانها را
گرانیکیکشد پای طلب در وادی شوقت
که جسماینجا سبکروحیکند تعلیم جانهارا
من وعرض نیاز، ازعزت و خواری چه میپرسی
کهنقش سجده بیش از صدر خواهد آستانهارا
چنینکزکلک ما رنگ معانی میچکد بیدل
توان گفتن رگ ابر بهار این ناودانها را
حضرت ابوالمعانی بیدل رح