از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست
پیکر ما همچو شمع ازگریهٔ شادیگداخت
اشکهرجا بنگری آباست، اینجا آتشست
تا نفسباقیست عمر از پیچوتاب آسوده نیست
میتپد برخویشتن تا خار و خسبا آتشست
گرمی هنگامهٔ آفاق موقوف تب است
روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست
عشق میآید برون گر واشکافی سینهام
چون طلسم سنگ نام این معما آتشست
بیادباز سوز اشکعاجزاننتوان گذشت
آبله در پا اگر بشکست صحرا آتشست
شمع تصویریم، از سوز وگداز ما مپرس
پرتوی از رنگ تا باقیست، با ما آتشست
غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن
ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست
جز بهگمنامی سراغ امن نتوان یافتن
ورنه ازپرواز ما تا بال عنقا آتشست
نیست بیدل بیقراریهای آهم بیسبب
کز دلگرمم نفس را درته پا آتشست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح