که چو موج، گوهرش از ادب، ندویدن آبلهپا کند
نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن
چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند
مشنو ز ساز گدای من بجز این ترانه نوای من
که غبار بیسر و پای من به رهت نشسته دعا کند
به جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی
که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند
نه به دیدهها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر
به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کند
نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل
ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند
به هزار پیچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس
چقدر طبیعت ازین و آن گسلدکه رشته رسا کند
به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی
نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند
شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت
که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند
رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان
که بهپهلوبت ستم است اگر نی بورسبا مژه واکند
کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی
که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح