خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
حضرت ابوالمعانی بیدل رح