چون سگ به استخوان چقدر دست شستهاند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیدهاند و نه تر، دست شستهاند
جمعی به ذلتیکه برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شستهاند
زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست
سیلیخوران به موج خطر دست شستهاند
هستی نفسگداختهٔ نام جرات است
بیزهرهها همه ز جگر دست شستهاند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شستهاند
سیر چنارکنکه مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شستهاند
دربا تلاطم آیسنه، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شستهاند
رفع کدورت دو جهان سودن کفیست
آزادان به آبگهر دست شستهاند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شستهاند
تا لبگشودهاند به حرف تبسمت
شیرینلبان ز شیر و شکر دست شستهاند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شستهاند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح