فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد
شادم که بی نشانی آثار رنگ و بو
بیرونم از قلمروتحقیق پرورد
این چار سو ادبگه سودای نازکیست
عمریست ضبط آه من آیینه میخرد
خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت
آتش بهکارگاه فسون خانهٔ خرد
داغم ز جلوهای که غرور تغافلش
آیینهخانهها کند ایجاد و ننگرد
هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود
پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد
نقاش شرم دار ز پرداز انفعال
تصویرم آن کشد که ز رنگم برآورد
آیینهٔ خرام بهار است گرد رنگ
من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد
طاووس من بهار کمین چه مژده است
عمریست بال میزنم و چشم میپرد
بیدل جواب مطلب عشاق حیرتست
آنکس که نامهام برد آیینه آورد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح