رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند
ماضی از مستقبل این انجمن پر میزند
آنچه پیش چشم میآرند از دل بردهاند
رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد
شمعگلکردند یاران یا ز محفل بردهاند
بر در ارباب دنیا حلقه میگرید چو چشم
از تغافل بس که آبروی سایل بردهاند
با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم
صورت آیینهٔ ما از مقابل بردهاند
شمعسان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ
رنگ هم از روی ما بسیارکاهل بردهاند
از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه
هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل بردهاند
گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار
نامهها هرسو به بال سعی بسمل بردهاند
سیر مینا بایدت کردن پری بیپرده نیست
هرکجا بردند لیلی را به محمل بردهاند
در سراغ عافیت بیهوده میسوزی نفس
زین بیابان رفتگان با خویش منزل بردهاند
از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس
خلق خرمن می کند اوهام حاصل بردهاند
این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت
دود پیش آمد به هرجا نام بیدل بردهاند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح