فلک در شعله خفت ازشوخی تبخالکوکبها
درین محفلکهدارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
زگرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد
تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها
سبکتازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی
سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محواست هرجا صافگردد نقش مطلبها
ز حاسدگر امانخواهی وداعگرمجوشیکن
زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها
فلککشتی بهتوفان شکستن داده است امشب
ز جوشگریهام رنگ ته آبندکوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها
شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی
چرا ما را نمیخوانند این طفلان به مکتبها
بنازم نام شیرینیکه هرگه بر زبان آید
چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها
غبار تیرهبختیها به این لنگر نمیباشد
نمیآید برون چون سایه روزم بیدل از شبها
حضرت ابوالمعانی بیدل رح