گهر از شرم کمظرفی عرقها کرد دریا شد
ز خود غافلگذشتی فال استقبال زد حالت
نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بیتماشایی
فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن
خوشا دیوانهای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی
نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل
سلامت سخت میلرزد بر آن سنگی که مینا شد
درینمیخانهخواهیسبحهگردالخواه ساغرکش
همینهوشی که ساز تستخواهد بیخودیها شد
به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم
درین ویرانه چونشمعم همانواماندگیپا شد
نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را
شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل
به خاموشی نفسها سوخت مریم تا مسیحا شد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح