بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی زنهار
ز دست پیش فتادهست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن
توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی میداشت
چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی میبود
ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز
هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید
حذر خوش است ازبن ناخنآزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت
نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات
ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتیست نقد غیرت مرد
عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتادهست
به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه پیش آرد
پی قبول گذارد به دیدهها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل
به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت
حضرت ابوالمعانی بیدل رح