جوهر تیغ که گل کردهست از آیینهام
شعله گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک
حصن سنگینیست گرد خرقهٔ پشمینهام
چون گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس
تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینهام
میتوان حال درون دیدن ز بیرون حباب
امتحان دل عبث وا میشکافد سینهام
با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی
خانه بر دوش تماشای تو چون آیینهام
ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت
ای بسا گوهر که گردید آب در گنجینهام
خرقهٔ ناموس رسوایی کشد از احتیاط
بخیهها بر روی کار افتاد لیک از پینهام
مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام
روشن است از آتش یاقوت دود کینهام
انتظار فرصت از مخمور شوقت بردهاند
جام تا در گردش آمد شنبه است آدینهام
گر ادب بیدل نپیچد پنجهام در آستین
میکند گل از گریبان حسرت دیرینهام
حضرت ابوالمعانی بیدل رح