به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب میگردد
کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی کو
درین گلشن چو شبنم گل کند مهتاب میگردد
ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد
شکست رنگ تابی پرده شد محراب می گردد
شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل
به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می گردد
گل ناز دگر میخندد از کیفیت عجزم
شکست رنگ من در طرهٔ او تاب میگردد
ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بییأسش
همان سعی شکست این ساز را مضراب می گردد
مکن دل را عبث خجلتگداز خودفروشیها
که این گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد
امید عافیت از هرچه داری نذر آفت کن
زآتش مزرع بیحاصلان سیراب میگردد
ز شرم زندگی چندان عرقریز است اجزایم
که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد
فلک میپرورد در هر دماغی شور سودایی
جهانی را سر بیمغز از این دولاب می گردد
در عزم شکست خویش زنگر جراتی داری
درین ره هر قدر گستاخی است آداب میگردد
بههر جرات حریف تهمت قاتل نیام بیدل
به کویش میبرم خونی که آنجا آب می گردد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح