هماغوش صد جلوه خوابیده بودم
چرا آبگوهر نباشد غبارم
به راه تو یک اشک غلتیده بودم
نهان از تو میباختم با تو عشقی
تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
کس آیینه دارت نشد ورنه من هم
به حیرت امیدی تراشیده بودم
به رنگیست چون سایهام جوش غفلت
که میرفتم از خویش و خوابیده بودم
طریق وفا تلخکامی ندارد
شکر بود اگر خاک لیسیده بودم
بنازم به اقبال درد محبت
که تا چرخ یک ناله بالیده بودم
ز وهم ای جنون عقدهام وا نکردی
به خویش آنقدرها نپیچیده بودم
تماشا خیال است و دیدار حیرت
ز آیینه این حرف پرسیده بودم
چوگل چاک میروبد از پیکر من
ندانم برای چه خندیده بودم
به مژگان گشودن نهان گشت بیدل
جمالی که پیش از نگه دیده بودم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح