اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس کام امید از اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست
در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست
مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست
این گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن، خاشاک را همرنگ آتش میکند
هرقدر بیگانهایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بیخانمانی هست صید زلف اوست
اینکمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد
طالع موری که با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بیندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم ازشبنم کف دستی به دندان آشناست
شمع گو در دیدهام دکان رعنایی مچین
کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست
بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هرکجا حسنی است با آیینهداران آشناست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح